برای دخترم یلدا

 

هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در شهر رشت زاده شد
دوره آموزش دبستانی را در همین شهر و آموزش دبیرستانی را در تهران پایان رساند
وی مدتی را به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران به کار اشتغال داشت از سال 1350 تا 1356 نیز برنامه گلهای تازه و گلچین هفته رادیو ایران را سرپرستی می کرد
او در دوران دبیرستان اولین دفتر شعر خود را به نام نخستین نغمه ها منتشر کرد
وی با سرودن شعر های عاشقانه آغاز کرد اما با کتاب شبگیر خود که حاصل سالهای پر تب و تاب پیش از 1332 است به شعر اجتماعی روی آورد.

 سرگذشت

بازباران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
 با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
 با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
 دخترم یلدا
 خفته در گهواره می جنباندش مادر
 شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
 سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
 بچه اش را می فشارد در بغل نومید
 در دلش انگار چیزی را
 می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
 سیل می بارد
 آخرین اندیشه مادر
 چه خواهی شد ؟
 آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
 بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
 با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
 من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
 دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

جد من

جد من در گیلان
خانه ای داشت زگل
داشت او چشمه آب
داشت او بانگ خروس
به به سیری می خورد
ناشتا انجیری
صبحگاهی سرد در آذرماه
گاو او می زایید
تن او سالم بود
بازوانش ستبر
پای بر روی زمین
آسمان می پایید
می شناخت باد و ابر
برف و باران و تگرگ
جلوه حق می دید
گاه هم بی شیله
راز می گفت با خالق خود
خانه ای داشت زگل
کودکانی سالم
همسری کدبانو
نربود نان ز کف همنوعش
حق مردم نداشت بر گردن
خلقتی بود نجیب
اهل ایامی دور
حیف رفت
حیف مرد

(( شاهین رضائی  ))

لنگرود

لنگرود،  شهرِ دوری بود
امید به دود دوخته بودیم
دیرهنگام ‌و دوردست
مژده باشد شاید

لنگرود، بندرگاهی آباد بود
و زیرِ پل
کرجی‌ها بارها بار می‌آوردند
چهارشنبه و شنبه بازار
که رود خالی ماهی می‌شد و پشتِ راه
برنج‌بازار بود.
به دست نانِ تمیجان و داز

پل، لنگرِ وارانه‌ای بود روی‌ رود
بازویی افراشته، پاینده‌ی شهر
و سایه‌بانی
درختِ کشتی‌ها را که می‌آمدند پُر و پیمان، آخر خالی
ـ برمی‌گشتند

امروز، میهمانِ مرده‌گانیم به نوروز
دستِ آزِ گورستان، گسترده
عیدانه، بر آغوش‌ِ منتظرِ گورهاست

بی‌خبر
امید به دود دوخته بودیم، به دوردست
بی ثمر
دودی نبود، ‌آتش گرفته
امید، بشارتی کور بود
و دور
لنگرود.

احمد زاهدي